Blog | Profile | Archive | Email | Design by | Name Of Posts


˙·٠•●♥حس زیبا ♥●•٠·˙

 

 

در بهار زندگي احســاس پيـــــري مـــي كنم

بـــــا هـمــه آزادگـــــي فكر اســـــيري ميكنم 

بـس كه بد ديدم ز ياران به ظاهر خوب خود

بعد از اين بر كودك دل سخت گيري مي كنم

در به رويم بسته است از اينواز ان خسته ام

مـن به جـمــــــع اشيان پاشيدگان پيوستــه ام

اي خـــــدای آسمــان بهتـر تو ميداني كه من

بار ها در راه او تا پاي جـــــان بنشستــه ام

شمـــع بودن ذره ذره اب گـــــشتن تا به كي

راه پــــــر خــاشــــاك رفتـــــــن تا به كـــي

 

 

+نوشته شده در دو شنبه 28 اسفند 1391برچسب:در بهار زندگی,احساس,پیری,شعر زیبا شعر عاشقانه,سوزناک,تنهایی,یاران,خوب,خسته,ذره ذره,شمع,جان,خاشاک,ساعت18:33توسط وحید SODAGAR | |

 

بـبیـن ...
.
.
بـبیـن ایـن پـاکتِ ســیگارم را ،

نــه تــرک میشود و نــه تـــرکـم مـی کــند ...
.
.
کـامش را کـه روی کـامـم مــیگذارد ،

جـــانش را می دهد ...
.
.
تو حتی معاشقــه را قد این سیگار هم بلد نیستی . .!

 

 

+نوشته شده در دو شنبه 28 اسفند 1391برچسب:معاشقه,عاشقانه ها,متنهای زیبا,متن زیبا,متن عاشقانه,جدایی,متن جدایی,کامم,کاش,پاکت,سیگار,عکس سیگار,جان,,ساعت18:14توسط وحید SODAGAR | |

به یار بی وفا عمری وفا کردم ندانستم

به امید وفا عمری فنا کردم ندانستم


ندانستم که دارد سنگ در سینه به جای دل

به جان خویشتن دائم جفا کردم ندانستم

+نوشته شده در دو شنبه 28 اسفند 1391برچسب:یار,بی وفا,عمر,امید,فنا,سنگ,جای دل,جان,کارتپستال,متن جدایی,متن زیبا,قلب صبور,تسلیت,ساعت17:59توسط وحید SODAGAR | |

ما که رفتیـــم ولی یادت باشه دیوونه بودیــــــــم

   واسه تـــــو یه عمر اسیر تو کنج این خونه بودیم

       ما که رفتیم تو بمون با هرکی که دوستش داری

            با اونی که پنهونی سر روی شونـــــــش میزاری

+نوشته شده در دو شنبه 28 اسفند 1391برچسب:ما که رفتیم,یادت,جدایی,خیانت,پنهونی,عمر,اسیر,شونه,کنج,خونه,متن جدایی,متن زیبا ,عکس,عکس دختر,عکس تنهایی,ساعت17:47توسط وحید SODAGAR | |

 

از زشت رویی پرسیدند:

آن روز که جمال پخش می کردند، کجا بودی؟ گفت: در صف کمال...

* سعی نکن در زندگی بهترین قطار را سوار شوی،

سعی کن بهترین ایستگاه پیاده شوی.

مهم نیست که وسیله تو برای رسیدن به محبوب چیست؟

مهم این است که تو به بهترین محبوب بیندیشی. 

در دنیا زشت ترین و تلخ ترین چیزها می تواند،

وسیله رسیدن تو به قشنگ ترین و شیرین ترین محبوب دنیا باشد.

* کافی است تو مروارید باشی. خود خدا این گونه نقاشی اش را ترسیم کرده

 که بر سر صیاد می کوبد و او را تا حد مرگ می رساند

که برای یافتن تو به عمق دریاها بیاید.

فراموش نکن؛ تو فقط باید مرواید باشی. همین.

 

روز مرگم هرکه شیون کند از دور و برم دور کنید

همه را مست و خراب از می انگور کنید

مرد غسال مرا سیر شرابش بدهید

مست مست از همه جا حال خرابش بدهید

بر مزارم مگذارید بیاید واعظ

پیر میخانه بخواند غزلی از حافظ

جای تلقین به بالای سرم دف بزنید

شاهدی رقص کند از جمله شما کف بزنید

روز مرگم وسط سینه‌ی من چاک زنید

اندرون دل من قلم تاک زنید

روی قبرم بنویسید وفادار برفت

آن جگر سوخته خسته از این دیار برفت!!!

برو خیالت نباشه

  رفیق نیمه راه من

     اگر چه این بغض غریب 

       نشسته در نگاه من

        برو به خواسته هات برس

         فکر دل منو نکن

        برای ناله های دل

        فکر شنیدن و نکن

        الهی نازنین من

          بری به خواستت برسی

             نفرین نمیکنم تو رو 

               پیش خدای بی کسی

                 به فکر این دلم نباش

                  خیال نکن در به دره

                    که یه جوری بعد تو هم

                      عمر منم می گذره

                           خدا میدونه دردمو

                         تو که غریبه ای باهام

                       نمیدونم چی کار کنم

                             بااشک روی گونه هام

 ” کسانی هستند که با ما صحبت می کنند و ما به آنها گوش نمی دهیم؛ کسانی هستند که ما را آزار می دهند و

جراحت ماندگاری باقی نمی گذارند، اما کسانی هم هستند که تنها سرراه زندگی ما قرار می گیرند و مهر و نشان شان

را برای همیشه بر ما می گذارند.“      (سیسیلیا میرلز)

"There are people who speak to us and we do not listen to them; there are people who hurt us and they don’t

(leave a scar, but there are people who simply appear in our life and they mark us for ever.” (Cecília Meireles

+نوشته شده در دو شنبه 28 اسفند 1391برچسب:قطعات انگلیسی,انگلیسی,سخنان بزرگان,متن زیبا,اموزنده,عکس تنهایی,عکس زیبا,عاشقانه,ساعت11:53توسط وحید SODAGAR | |

 

 

 

دل من خستگیات خیلی زیاده می دونم

دل من تنهائیات پر از سواله می دونم

دل من خندیدنت فقط تو خوابه می دونم

دل من آرزوهات نقش بر آبه می دونم

دل من تحملت مثل یه کوهه می دونم

دل من عاشقیات مثل جنونه می دونم

دل من صبوری و کسی سراغت نمییاد

دل من خسته ای و صدا ازت در نمییاد

 

 

 

 

 

همچـو نِـي مي نالـم از سوداي دل

آتـشـي در سـيـنه دارم جـاي دل

مـن که با هر داغ پيـدا سـاخـته ام

ســوخـتـم از داغ نــا پـيـداي دل

همچو موجم يک نفس آرام نيست

بس که طوفان زا بود درياي دل

دل اگـر از مـن گـريـزد واي مــن

غـم اگـر از دل گــريـزد واي دل

مــا ز رســوايـي بـلـنـد آوازه ايــم

نامور شد هر که شد رسواي دل

در ميان اشک نوميدي رهـيـسـت

خـنـدم از امـيــدواري هـــاي دل

 

ای نشسته درخیال من، فراموشم مكن

     با فراموشی و تنهایی، هم آغوشم مكن

     زندگانی می كنم چون شعله با خود سوختن

   زنده ام با سوز و ساز خویش، خاموشم مكن

 می تراود تا شراب بوسه از جام لبت

     از شراب تلخ تنهایی قدح نوشم مكن

       دودم و از شعله دارم دامنی رنگین به بار

         این شرر از من مگیر از نو سیه پوشم مكن

           چون صبا در جستجوی خود به هر سویم مكش

              همچو گیسوی سیاهت خانه بر دوشم مكن

           این دل درد آشنا را در شرار غم بسوز

        هر چه می خواهی بكن اما فراموشم مكن

 ای گل تازه که بویی ز وفا نیست تورا

خبر از سرزنش خار جفا نیست تورا

رحم بر بلبل بی برگ و نوا نیست تورا

التفاتی به اسیران بلا نیست تو را

ما اسیر غم و اصلا غم ما نیست تورا

با اسیر غم خود رحم چرا نیست تورا؟


ادامه مطلب...

 اي فراق تو همه بي سر و ساماني من 

كه فناي توشد اين زندگي فاني من

سر زلف تو كه بر شانه من ريخت

چو بيد پريشان شد از اين پريشاني من

انقدر گريه پنهان به شبستان كردم 

كه عيان شد به همه، گريه پنهاني من

زورق زندگيم پر شده از بار گنه

 گو خدا را مددي، مرغ سليماني من

عقل مي خواست اتش بزند بستر احساسم را

غافل از درك منو خواب زمستاني من

اين همه سيل خزان كز نگهت ميريزد

ترسم اخر بشود باعث ويراني من

با چشم تو كه آغاز نمودم سفر عمر

چون چشم سياهت شده پايان من از اشك

من از اين راه به آفاق توان رفت 

اين است نصيب منو پيمان من از اشك

 نمی دانم چه می خواهم خدايا

به دنبال چه می گردم شب و روز

چه می جويد نگاه خسته من

چرا افسرده است اين قلب پرسوز

ز جمع آشنايان می گريزم

به كنجی می خزم آرام و خاموش

نگاهم غوطه ور در تيرگيها

به بيمار دل خود می دهم گوش

گريزانم از اين مردم كه با من

به ظاهر همدم و يكرنگ هستند

ولی در باطن از فرط حقارت

به دامانم دو صد پيرايه بستند

از اين مردم كه تا شعرم شنيدند

برويم چون گلی خوشبو شكفتند

ولی آن دم كه در خلوت نشستند

مرا ديوانه ای بدنام گفتند 

دل من ای دل ديوانه من

كه می سوزی از اين بيگانگی ها

مكن ديگر ز دست غير فرياد

خدا را بس كن اين ديوانگی ها

 

 

روی قبرم بنویسید کبوتر شد و رفت

زیر باران غزلی خواند، دلش تر شد و رفت

چه تفاوت که چه خورده است، غم دل یا سم

آنقدر غرق جنون بود که پرپر شد و رفت

روز میلاد همان روز که عاشق شده بود

مرگ با لحظه ی میلاد برابر شد و رفت

او کسی بود که از غرق شدن می ترسید

عاقبت روی تن شناور شد و رفت

هر غروب از دل خورشید گذر خواهد کرد

واژه خسته که یک روز کبوتر شد و رفت