در جوانی غصه خوردم هیچ کس یادم نکرد در قفس ماندم ولی صیاد آزادم نکرد آتش عشقت چنان از زندگی سیرم بکرد آرزوی مرگ کردم مرگ هم یادم نکرد.
وفاي شمع را نازم كه بعد از سوختن ... به صد خاكستري در دامن پروانه ميريزد... نه چون انسان كه بعد از رفتن همدم... گل عشقش درون دامن بيگانه ميريزد
من چه كنم خيال تو منو رها نمي كنه
با تو حکایتی دگر این دل ما به سر کند شب سیاه قصه را هوای تو به سر کند باور ما نمی شود در سر، ما نمی رود از گذر سینه ما یار دیگر گذر کند شکو بسی شنیده ام از دل درد کشیده ام کور شود جزء تو اگر زمزمه ای دگر کند چاره کار ما تویی یاور و یار ما توئی توبه نمی کند اثر، مرگ مگر اثر کند مجرم آزاده منم تن به جزا داده منم قاضی در گاه توئی حکم سحر گاه توئی
وقتی کسی رو دوس داری،حاضری جون فداش کنی حاضری دنیارو بدی،فقط یه بار نیگاش کنی به خاطرش داد بزنی،به خاطرش دروغ بگی رو همه چی خط بکشی،حتّی رو برگ زندگی وقتی کسی تو قلبته،حاضری دنیا بد بشه فقط اونی که عشقته،عاشقی رو بلد باشه قید تموم دنیارو به خاطرِ اون می زنی خیلی چیزارو می شکنی ، تا دل اونو نشکنی حاضری که بگذری از دوستای امروز و قدیم امّا صداشو بشنوی ، شب از میون دوتا سیم حاضری قلب تو باشه ، پیش چشای اون گرو فقط خدا نکرده اون ، یه وقت بهت نگه برو حاضری هر چی دوس نداشت ، به خاطرش رها کنی حسابتو حسابی از ، مردم شهر جدا کنی حاضری حرف قانون و ، ساده بذاری زیر پات به حرف اون گوش کنی و به حرف قلب باوفات وقتی بشینه به دلت ، از همه دنیا می گذری تولّد دوبارته ، اسمشو وقتی می بری حاضری جونت و بدی ، یه خار توی دستاش نره حتی یه ذرّه گرد وخاک تو معبد چشاش نره حاضری مسخرت کنن ، تمام آدمای شهر امّا نبینی اون باهات ، کرده واسه یه لحظه قهر حاضری هر جا که بری ، به خاطرش گریه کنی بگی که محتاجشی و ، به شونه هاش تکیه کنی حاضری که به خاطر ، خواستن اون دیوونه شی رو دست مجنون بزنی ، با غصه هاهمخونه شی حاضری مردم همشون ، تو رو با دست نشون بدن دیوونه های دوره گرد ، واسه تو دس تکون بدن حاضری اعتبارتو ، به خاطرش خراب کنن کار تو به کسی بدن ، جات اونو انتخاب کنن حاضری که بگذری از ، شهرت و اسم و آبروت مهم نباشه که کسی ، نخواد بشینه روبروت وقتی کسی تو قلبته ، یه چیزقیمتی داری دیگه به چشمت نمی یاد ، اگر که ثروتی داری حاضری هر چی بشنوی ، حتی اگه سرزنشه به خاطر اون کسی که ، خیلی برات با ارزشه حاضری هر روز سر اون ، با آدما دعوا کنی غرورتو بشکنی و باز خودتو رسوا کنی حاضری که به خاطرش ، پاشی بری میدون جنگ عاشق باشی اما بازم ، بگیری دستت یه تفنگ حاضری هر کی جز اونو ، ساده فراموش بکنی پشت سرت هر چی می گن ، چیزی نگی گوش بکنی حاضری هر چی که داری ، بیان و از تو بگیرن پرنده های شهرتون ، دونه به دونه بمیرن وقتی کسی رو دوس داری ، صاحب کلّی ثروتی
نذار که از دستت بره ، این گنجِ خیلی قیمتی
خالی تر از سکوتم ، از نا سروده سرشار حالا چه مانده از من ؟... یک مشت شعر بیمار انبوهی از ترانه ، با یاد صبح روشن اما... امید باطل... شب دائمی ست انگار با تار و پود این شب باید غزل ببافم وقتی که شکل خورشید ، نقشی ست روی دیوار دیگر مجال گریه از درد عاشقی نیست بار ترانه ها را از دوش عشق بردار بوی لجن گرفته انبوه خاطراتم دیروز: رنگ وحشت ، فردا: دوباره تکرار وقتی به جرم پرواز باید قفس نشین شد پرواز را پرنده ! دیگر به ذهن مسپار شاید از ابتدا هم تقدیر من سفر بود کوچی بدون مقصد از سرزمین پندار از پوچ پوچ رویا ، تا پیچ پیچ کابوس از شوق زنده بودن... تا خنده ای سرِ دار
خیالی نیست اگرمن با خیال تو زنده ام و تو بی خیال من!!
قلبم امشب
♥چقــــــــــــدر غمـــــــــــ انگیـــــــــــــــــــــــــز است...
ما چون دو دریچه رو به روی هم آگاه ز هر بگو مگوی هم هر روز سلام و پرسش و خنده هر روز قرار روز آینده عمر آینه بهشت،اما آه بیش از شب و روز تیر و دی کوتاه اکنون دل من شکسته و خسته است زیرا یکی از دریچه ها بسته است نه مهر فسون نه ماه جادو کرد نفرین به سفر که هر چه کرد او کرد
چند روزی است که خاکستری ام در شبستان غزل بستری ام طبعم آبستن شعری ست شگفت در تب لحظه ی بار آوری اممثل اینست که دارد کم کم می دهد گل ،تب نیلوفری ام بعد از این صاحب تورات و زبور یا سلیمانی از انگشتری ام گرچه یک وسوسه شیطانی می زند طعنه به پیغمبری ام در خودم نیستم انگار ای عشق لحظه ای دیو و زمانی پری ام نه ،چنین نیست!هوایی شده ام شاعرم ،شاعر لفظ دری ام ذره ای عشق و صمیمیت را بفروشند اگر،مشتری ام باز ای عشق اهورایی من به کجا می کشی و می بری ام؟ خواب رنگین تو را خواهم دید ؟ آه از این همه خوش باوریم
عشق تو شوخی زیبایی بود که خدا با قلب من کرد! زیبا بود اما شوخی بود! حالا.....تو بی تقصیری! خدای تو هم بی تقصیر است! من تاوان اشتباه خود را پس میدهم... تمام این تنهایی تاوان جدی گرفتن آن شوخی است...
آن کس که تورا شناخت ،من بودم در کوره ی تب گداخت من بودم پروانه ی عاشقی که بی پروا تا مرکز شعله تاخت ،من بودم مردی که نشست با شکیبایی از سنگ،الهه ساخت،من بودم آن کس که تمام هستی خود را در بازی عشق باخت ،من بودم تو در طلب بهار و فصلی نو تکراری و یکنواخت من بودم تو راز مگوی یک معمایی آن کس که تورا شناخت من بودم
خبر به دورترین نقطهی جهان برسد نخواست او به منِ خسته ـ بیگمان ـ برسد شکنجه بیشتر از این؟ که پیش چشمِ خودت کسی که سهم تو باشد به دیگران برسد چه میکنی؟ اگر او را که خواستی یک عمر بهراحتی کسی از راه ناگهان برسد،... رها کنی برود از دلت جدا باشد به آنکه دوستتَرَش داشته به آن برسد رها کنی بروند و دو تا پرنده شوند خبر به دورترین نقطهی جهان برسد گلایهای نکنی بغض خویش را بخوری که هق! هق!... تو مبادا به گوششان برسد خدا کند که... نه! نفرین نمیکنم... نکند به او ـ که عاشق او بودهام ـ زیان برسد خدا کند فقط این عشق از سرم برود خدا کند که فقط زود آن زمان برسد
بیتو اندیشیدهام کمتر به خیلی چیزها میشوم بیاعتنا دیگر به خیلی چیزها تا چه پیش آید برای من! نمیدانم هنوز... دوری از تو میشود منجر به خیلی چیزها غیرمعمولیست رفتار من و شک کرده است چند روزی میشود ـ مادر به خیلی چیزها نامههایت، عکسهایت، خاطرات کهنهات میزنند اینجا به روحم ضربه، خیلی چیزها... هیچ حرفی نیست، دارم کمکم عادت میکنم من به این افکار زجرآور... به خیلی چیزها میروم هرچند بعد از تو برایم هیچچیز... بعدِ من اما تو راحتتر به خیلی چیزها... |
About
به وبلاگ من خوش آمدید کانال ما در تلگرام حتما سر بزنید @Asheganehay1 @Statusfun
فروردين 1394 شهريور 1393 مرداد 1393 فروردين 1393 شهريور 1392 مرداد 1392 تير 1392 خرداد 1392 ارديبهشت 1392 فروردين 1392 اسفند 1391 بهمن 1391 AuthorsLinks
همسایه SpecificLinkDump
شعرهای آذری Categories
تقدیم به عشق ماندگارم |