Blog | Profile | Archive | Email | Design by | Name Of Posts


˙·٠•●♥حس زیبا ♥●•٠·˙

 خورشیدِ پشتِ پنجره‌ی پلک‌های من

من خسته‌ام! طلوع کن امشب برای من

می‌ریزم آن‌چه هست برایم به پای تو

حالا بریز هستی خود را به پای من

وقتی تو دل‌خوشی، همه‌ی شهر دل‌خوشند

خوش باش هم به جای خودت هم به جای من

تو انعکاسِ من شده‌ای... کوه‌ها هنوز

تکرار می‌کنند تو را در صدای من

آهسته‌تر! که عشق تو جُرم است، هیچ‌کس

در شهر نیست باخبر از ماجرای من

شاید که ای غریبه تو همزاد با منی

من... تو... چه‌قدر مثل تو هستم! خدای من!!

+نوشته شده در دو شنبه 23 بهمن 1391برچسب:,ساعت12:36توسط وحید SODAGAR | |

 به یک پلک تو می‌بخشم تمام روز و شب‌ها را

که تسکین می‌دهد چشمت غم جانسوز تب‌ها را

بخوان! با لهجه‌ات حسّی عجیب و مشترک دارم

فضا را یک‌نفس پُر کن به هم نگذار لب‌ها را

به دست آور دل من را چه کارت با دلِ مردم!

تو واجب را به جا آور رها کن مستحب‌ها را

دلیلِ دل‌خوشی‌هایم! چه بُغرنج است دنیایم!

چرا باید چنین باشد؟... نمی‌فهمم سبب‌ها را

بیا این‌بار شعرم را به آداب تو می‌گویم

که دارم یاد می‌گیرم زبان با ادب‌ها را

غروب سرد بعد از تو چه دلگیر است ای عابر

برای هر قدم یک دم نگاهی کن عقب‌ها را

+نوشته شده در دو شنبه 23 بهمن 1391برچسب:,ساعت2:9توسط وحید SODAGAR | |

غم که می‌آید در و دیوار، شاعر می‌شود

در تو زندانی‌ترین رفتار شاعر می‌شود

می‌نشینی چند تمرین ریاضی حل کنی

خط‌کش و نقاله و پرگار، شاعر می‌شود

تا چه حد این حرف‌ها را می‌توانی حس کنی؟

حس کنی دارد دلم بسیار شاعر می‌شود

تا زمانی با توام انگار شاعر نیستم

از تو تا دورم دلم انگار شاعر می‌شود

باز می‌پرسی: چه‌طور این‌گونه شاعر شد دلت؟

تو دلت را جای من بگذار شاعر می‌شود

گرچه می‌دانم نمی‌دانی چه دارم می‌کشم

از تو می‌گوید دلم هر بار شاعر می‌شود

+نوشته شده در دو شنبه 23 بهمن 1391برچسب:,ساعت2:2توسط وحید SODAGAR | |

  روزی می رسد ...

که دلت برای هیچ کس به اندازه من تنگ نخواهد شد...

برای نگاه کردنم خندیدنم , اذیت کردنم ...

برای تمام لحظاتی که در کنارم داشتی ...

روزی خواهد رسید که در حسرت تکرار دوباره من خواهی بود..

من می دانم روزی که نباشم هیچکس

تکرار من نخواهد شد!


+نوشته شده در دو شنبه 23 بهمن 1391برچسب:,ساعت1:51توسط وحید SODAGAR | |

   ازکودک فال فروشی پرسیدم:

چه میکنی؟

گفت:ازحماقت انسانها تکه نانی در می آورم

اینها از منی که در امروز خودم مانده ام

فردایشان را میخواهند...!!!

+نوشته شده در دو شنبه 23 بهمن 1391برچسب:,ساعت1:39توسط وحید SODAGAR | |

 مترسک را دار زدند 

به جرم دوستی با پرنده ...

که مبادا 

تاراج مزرعه را به بوسه ای فروخته باشد...

راست میگفت :

که اینجا قحطی عاطفه هاست...

+نوشته شده در دو شنبه 23 بهمن 1391برچسب:,ساعت1:34توسط وحید SODAGAR | |

تو ای گل خیال من

امید من....

تو ای نشسته در دلم چو آرزو

برای من بگو بگو قسم بخور

به ماه و مهر به لاله ها به باده ها

به اشکها و آه ها به نغمه ها ترانه ها

به آنکه دوست داریش

بگو بمن که ترک من نمیکنی

بگو که این دل مرا

دل به خون کشیده ی مرا

دل وفا ندیده مرا

اسیر غم نمی کنی

بگو بمن مرا رها نمیکنی

بگو کبوتر دلم

مرا ز جفت خود جدا نمیکنی

ز عشق و دام مهر خود


+نوشته شده در دو شنبه 23 بهمن 1391برچسب:,ساعت1:21توسط وحید SODAGAR | |

 


می دانم مدتهاست که ارزان شده ام

 


چانه می زنم تا به مفت نفروشی ام

+نوشته شده در یک شنبه 22 بهمن 1391برچسب:,ساعت23:40توسط وحید SODAGAR | |

 براي عشق تمنا كن ولي خار نشو.

براي عشق قبول كن ولي غرورتت را از دست نده .

 براي عشق گريه كن ولي به كسي نگو.

 براي عشق مثل شمع بسوز ولي نگذار پروانه ببينه.

 براي عشق پيمان ببند ولي پيمان نشكن .

 براي عشق جون خودتو بده ولي جون كسي رو نگير .

 براي عشق وصال كن ولي فرار نكن .

 براي عشق زندگي كن ولي عاشقونه زندگي كن .

 براي عشق بمير ولي كسي رو نكش .

  براي عشق خودت باش ولي خوب باش


+نوشته شده در یک شنبه 22 بهمن 1391برچسب:,ساعت23:27توسط وحید SODAGAR | |

  سهراب : گفتی چشمها را باید شست ! شستم ولی.....

گفتی جور دیگر باید دید! دیدم ولی.....

گفتی زبر باران باید رفت رفتم ولی

او نه چشم های خیس و شسته ام را نه نگاه دیگرم را

 هیچکدام را ندید

فقط در زیر باران با طعنه ای خندید و گفت : دیوانه باران زده


+نوشته شده در یک شنبه 22 بهمن 1391برچسب:,ساعت23:22توسط وحید SODAGAR | |

 مي نويسم ..... چون مي دانم هيچ گاه نوشته هايم را نمي خواني

حرف نمي زنم .... چون مي دانم هيچ گاه حرف هايم را نمي فهمي

  نگاهت نمي كنم ...... چون تو اصلاً نگاهم را نمي بيني

 صدايت نمي زنم ..... زيرا اشك هاي من براي تو بي فايده است

 فقط مي خندم ...... چون تو در هر صورت مي گويي من ديوانه ام

+نوشته شده در یک شنبه 22 بهمن 1391برچسب:,ساعت23:19توسط وحید SODAGAR | |

 نمی دانم چرا امشب واژه هایم خیس شده اند

 

مثل آسمانی که امشب می بارد....

و اینک باران

بر لبه ی پنجره ی احساسم می نشیند

و چشمانم را نوازش می دهد

+نوشته شده در یک شنبه 22 بهمن 1391برچسب:,ساعت18:59توسط وحید SODAGAR | |

  میان ابرها سیر می کنم

هر كدام را به شكلی می بینم

كه دوست دارم

 می گردم و دلخواهم را پیدا می كنم

میان آدم ها اما

 كاری از دست من ساخته نیست

 خودشان شكل عوض می كنند

 بـرای اتـفـاق هـایی که نـمی افـتـد ...

بـرای دستـی کـه نـگـرفـتم

 بـرای اشکـی کـه پـاک نـکـردم

بـرای بـوسـه ای کـه نـبــود

 بـرای دوسـتـت دارمـی کـه مـرده بـه دنـیـا آمــد

 بــرای مـن کـه وجـودم نـبـودن اسـت

 مــرا بـبـخـش ...هرگز!!!!!

+نوشته شده در یک شنبه 22 بهمن 1391برچسب:,ساعت18:48توسط وحید SODAGAR | |

  بجاي دسته گلي که فردا در قبرم نثار مي کني

امروز با شاخه گلي کوچک يادم کن *

  به جاي سيل اشکي که فردا بر مزارم مي ريزي

  امروز با تبسمي شادم کن *

  به جاي اون متن هاي تسليت که فردا برايم مي نويسي

  امروز با يک پيغام کوچک خوشحالم کن *

  من امروز به تو نياز دارم نه فردا

+نوشته شده در یک شنبه 22 بهمن 1391برچسب:,ساعت18:27توسط وحید SODAGAR | |

 من که به هیچ دردی نمیخورم …

این دردها هستند که

  چپ و راست به من میخورند 

+نوشته شده در یک شنبه 22 بهمن 1391برچسب:,ساعت15:35توسط وحید SODAGAR | |

صفحه قبل 1 ... 44 45 46 47 48 ... 68 صفحه بعد