Blog | Profile | Archive | Email | Design by | Name Of Posts


˙·٠•●♥حس زیبا ♥●•٠·˙

ديگر غزل به زمزمه خوابم نمي كني

   جامي تهي شدم كه پر آبم نمي كني

     ديگر مرا كه تشنه براي شنيدنم

       با پاسخ نداده مجابم نمي كني

     من خسته رسيدن خوابم ولي تو نيز

   كاري براي حال خرابم نمي كني

       يخ كرده در هجوم غمت طبع شعر من

     با شعله ي آغوش خود مذابم نمي كني

        يكدم نظر به اين دل عاشق نمي كني

          ديگر غزل به زمزمه خوابم نمي كني

+نوشته شده در یک شنبه 12 مرداد 1393برچسب:ديگر غزل به زمزمه خوابم نمي كني,حس زیبا,درد دل,دلنوشته,خواب,غمت,طبع,شعر,عکس زیبا,عکس تنهایی,عکس,ساعت11:54توسط وحید SODAGAR | |

دلمـ یکـ خوابـ میـ خواهد...

یکـ خوابـــــــــــــــــــــ عمیقـ...

همـ وزنـ مرگــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ...!


وقتی چشمانم را روی هم می گذارم…

خواب مرا نمی برد…

تو را می آورد!!!

از میان فرسنگ ها …

فاصـــــــــــــــــــــــــــــــــــله…

 

 

 

دیـــــــگر

استــفــاده نمی کنــم

از میــم مالکــیـــت !!!

شـــب بـخـیــــــر

عـزیــزش

 

+نوشته شده در پنج شنبه 8 فروردين 1392برچسب:عزیزش,عزیز,عزیزم,تنهایی,خواب,دیگر,میم,مالکیت,شببخیر,متن تنهایی,متن زیبا,عکس تنهایی,عکس زیبا,درد دل,دلنوشته ها,عکس,ساعت21:28توسط وحید SODAGAR | |

  یادت گرامی حسین جان 

میزی برای کار

کاری برای تخت

تختی برای خواب

خوابی برای جان

جانی برای مرگ

مرگی برای یاد

یادی برای سنگ

این بود زندگی …

حسین پناهی

خداوندا من نمیخواهم مثل حسین باشم چگونه بگویم

عشقی که فقط غم دارد چگونه عشقیست 

مگر انسان رو از خاک درست نکردی ؟

پس چرا دلهایمان

خاکی نیست !!

چرا؟

چرا دلهایمان از سنگ شده !!

شاید ایراد از اینکه 

ما هم فکر خدا بودن در نظر داریم!!

و میخواهیم تنها بمونیم و زندگی برایمان بازیی 

بیش نیست

البته مانده چه کسی در این بازی موفق میشه 

فقط 

مراقب باشید دلی رو نشکنید

و به غرور اون شخص لطمه نزنید 

چون همه ی انسانها خصلت خوبی دارن 

زیاده خواهن همین!!!

بازم یادت بخیر حسین جان 

+نوشته شده در سه شنبه 6 فروردين 1392برچسب:حرف دل,دل,حرف,یادت,گرامی,حسین,حسین پناهی,میزی, میزی برای کار,تختی,خواب,کاری,سنگ,یادی,خداوندا,چگونه,انسان,خاک,دل,زیاده خواه,ساعت23:2توسط وحید SODAGAR | |

 

مردم از درد و نمی آیی به بالینم هنوز

مرگ خود میبینم و رویت نمیبینم هنوز

بر لب آمد جان و رفتند آشنایان از برم

شمع را نازم که می گرید به بالینم هنوز

آرزو مرد و جوانی رفت و عشق از دنیا گریخت

غم نمی گردد جدا از جان مِسکینم هنوز

روزگاری پا کشید آن تازه گل از دامنم

گل به دامن می فشاند اشک خونینم هنوز

گر چه سر تا پای من مشتِ غباری بیش نیست

در هوایش چون نسیم از پای ننشستم هنوز

سیمگون شد موی و غفلت همچنان بر جای ماند

صبحدم خندید و من در خواب نوشینم هنوز

خَصم را از ساده لوحی دوست پندارم هنوز

طفلم و نگشوده چشم مصلحت بینم هنوز