Blog | Profile | Archive | Email | Design by | Name Of Posts


˙·٠•●♥حس زیبا ♥●•٠·˙

 

در جوانی آنقدر آه کشیدم که ز جان سیر شدم

   صورتم گر چه جوان است ولی پیر شدم

     من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید

       قفسم به باغی ببرید و دلم شاد کنید

      در جوانی ناله ها کردم کسی یادم نکرد

     در قفس جان دادم و صیّاد آزادم نکرد

   دیدی ای دل که دگر بار غم عشق چه کرد

 چون شد دلبر و با یار وفا دار چه کرد

 

 

مردم از درد و نمی آیی به بالینم هنوز

مرگ خود میبینم و رویت نمیبینم هنوز

بر لب آمد جان و رفتند آشنایان از برم

شمع را نازم که می گرید به بالینم هنوز

آرزو مرد و جوانی رفت و عشق از دنیا گریخت

غم نمی گردد جدا از جان مِسکینم هنوز

روزگاری پا کشید آن تازه گل از دامنم

گل به دامن می فشاند اشک خونینم هنوز

گر چه سر تا پای من مشتِ غباری بیش نیست

در هوایش چون نسیم از پای ننشستم هنوز

سیمگون شد موی و غفلت همچنان بر جای ماند

صبحدم خندید و من در خواب نوشینم هنوز

خَصم را از ساده لوحی دوست پندارم هنوز

طفلم و نگشوده چشم مصلحت بینم هنوز